یک دوست

یادداشتها و اندیشه ها و خاطرات یک جوان ایرانی

یک دوست

یادداشتها و اندیشه ها و خاطرات یک جوان ایرانی

احمد و آن لحظه به یاد ماندنی

 من همیشه شغل معلمی را دوست داشته‌ام.شاید همین موضوع باعث شد که دوران سربازی را در آموزش و پرورش طی کنم.یعنی سرباز معلم بودم.این خاطره من هم مربوط میشه به همون دوران.یعنی سال 1382 تا 1384.من معلم کلاس اول بودم.آخرای آبانماه بود.تازه بخش نگاره ها یا همان لوحه ها را در کتاب بخوانیم تمام کرده بودیم .و بچه ها به خوبی لوحه ها .....

من همیشه شغل معلمی را دوست داشته‌ام.شاید همین موضوع باعث شد که دوران سربازی را در آموزش و پرورش طی کنم.یعنی سرباز معلم بودم.این خاطره من هم مربوط میشه به همون دوران.یعنی سال 1382 تا 1384.من معلم کلاس اول بودم.آخرای آبانماه بود.تازه بخش نگاره ها یا همان لوحه ها را در کتاب بخوانیم تمام کرده بودیم .و بچه ها به خوبی لوحه ها را میتونستند توضیح بدند ولی هنوز نمیتونستند کلمات را بنویسند .یادم میاد آن روز شیفت عصر بودیم.اواسط ساعت اول بود.که سر و کله آقای چراغی پیدا شد.آقای چراغی معلم راهنمای اون ناحیه بود که از طرف اداره مامور بود که به مدارس روستایی اون ناحیه سرکشی میکرد تا در جریان پیشرفت درسی بچه ها قرار بگیره.آقای چراغی یک مرد چاق و هیکل درشتی بود وقتی وارد کلاس می‌شد بچه‌ها یه خورده، ازش میترسیدند.اون روز هم با همون ابهت و قیافه اخمو وارد کلاس شد.بعد از اینکه بچه ها به احترام او بلند شدند.به بچه های کلاس سلام کرد و از اونا خواست که بنشینند.یک دوری توی کلاس زد و یکی از بچه ها به نام احمد رو خواست که بیاد پای تخته .احمد نسبت به بقیه قد بلندی داشت .موهای او یه خورده طلایی رنگ بود .احمد همیشه  قیافه با نمکی داشت کنجکاوی توی صورتش موج میزد اغلب ساکت بود و خیلی دقیق به درس گوش میکرد.خلاصه آقای چراغی چند تا از لوحه ها رو از احمد پرسید احمد به طور کامل جواب داد.در این لحظه آقای چراغی از احمد خواست که کلمه باران را بخش کرده و صداکشی کند.احمد خیلی آرام و  متین این کار رو انجام داد.در این لحظه معلم راهنما رو به احمد کرد و از او پرسید که آیا میتونه کلمه باران را بنویسه یا نه؟احمد با تکان دادن سرش گفت که میتونم.من از این جواب احمد تعجب کردم با خودم گفتم من که هنوز باران و نوشتن کلمات را شروع نکردم حتما توی خونه به احمد یاد دادند.توی همین فکرها بودم که چراغی از احمد خواست که کلمه باران را روی تخته سیاه بنویسه.احمد به آرامی گچ رو برداشت و با گچ یک ابر کشید که داشت از اون باران می‌بارید.راستش را بخواهید با دیدن این صحنه من خنده‌ام گرفته بود ولی به زور خودم رو نگهداشتم و رو به آقای چراغی کردم و بهش توضیح دادم که ما هنوز وارد نوشتن کلمات نشدیم.و احمد تصویر باران را که توی نگاره ها دیده بود را برای شما نقاشی کرد ولی این کار جالب احمد آقای چراغی را هم سر شوق آورده بود به طوریکه برای لحظاتی اون اخم همیشگی را توی چهره او نمیدیم او رو به بچه های کلاس کرد و از اونها خواست که احمد را تشویق کنند. این خاطره و چهره اون روز احمد همیشه توی ذهنم هست.        

نظرات 2 + ارسال نظر
مطهر دوشنبه 24 تیر‌ماه سال 1392 ساعت 07:23 ق.ظ http://modara.blogfa.com

با سلام و سپاس و آرزوی توفیق

با تشکر از شما استاد گرانمایه.از اینکه فردی با دانش و فرهنگی ؛چون شما از وبلاگم دیدن کرده بسیار خوشحالم.

منم کشاورز دوشنبه 24 تیر‌ماه سال 1392 ساعت 10:35 ق.ظ http://imfarmer.blogfa.com

سلام
مطلبتون جالب بود
تشکر
موفق باشید.

من هم ممنونم.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد